
خیالی بخارایی
شمارهٔ ۳۷۶
۱
نیست در عشق تو سوز من و شمع امروزی
هر دو عمری ست که داریم به هم دلسوزی
۲
تیره شد حال جهانی رخ چون روز نمای
که بود عادت خورشید جهان افروزی
۳
آخر ای شوخ بدین خاتم لعلی که توراست
هرکجا دعوی شاهی بکنی فیروزی
۴
دل اگر پاره شد از درد تو غم نیست چو هست
ناوک چشم تو را قاعدهٔ دلدوزی
۵
در فن خویش از آن غمزهٔ تو استاد است
کاین همه فتنه بدان شوخ تو می آموزی
۶
خون مخور تا که نگویند فلانی می خورد
ای خیالی چو تو را هست ز تهمت روزی
نظرات