
خیالی بخارایی
شمارهٔ ۶۳
۱
ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت
کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت
۲
چو عشق خواست که در شهر فتنه انگیزد
مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت
۳
کسی به کوشش ازین ره صلاح کار نیافت
جز آنکه مصلحتِ کار خود به او انداخت
۴
همین گشاد بس از دست دوش ساقی را
که کرد حلقه و در گردن سبو انداخت
۵
از آن فکند خیالی سرشک را ز نظر
که یک به یک همه رازِ دلش به رو انداخت
نظرات