
کمال خجندی
شمارهٔ ۱۰۱۵
۱
خواهم بر تو بردن تن را که شد خیالی
باری برم خیالی چون نیستم وصالی
۲
ای باد کی گذارت ز آن سو مجال باشد
بیماری و نباشد دانم تو را مجالی
۳
امروز نیست زاهد غافل ز حال رندان
کو را به هیچ وقتی وقتی نبود و حالی
۴
چون زلف و رخ نمودی کردم سؤال بوسه
دیدم تسلل دور آمد مرا سؤالی
۵
از زلف خویش دل را زنجیر کن مهیا
گر ابرویت نماید دیوانه را ملالی
۶
میخواست گل که خود را مالد بر آن بناگوش
آن شوخ بیادب را بایست گوشمالی
۷
همکاسه سگانت سازی من گدا را
گر کوزهگر بسازد از خاک من سفالی
۸
روی نو بر نتابد از زلف سایه ای هم
داری ز سایه خود از ناز کی ملالی
۹
دارد کمال با خود زلفش نرا مقید
دارند ماهرویان در دلبری کمالی
تصاویر و صوت

نظرات