کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۱۰۷۵

۱

هر لحظه به غمزه دل ریشم چه خراشی

چشم از نظرم پوشی و خون از مزه پاشی

۲

فرهاد شکایت ز دلی داشت نه از سنگ

جانا چه شود گر دلی از سنگ تراشی

۳

رخت دل و دین پیش بتان گر به بها رفت

ای جان فرومایه تو باری چه قماشی

۴

هر نیر که بر سینه زدی گو دل و جان هست

فارغ ز چه بنشینی و بیگانه چه باشی

۵

زاهد چه به چنگ آری ازین شهرت و گلبانگ

گیرم که چو بوبکر رهابی شده فاشی

۶

کس فهم نکرد از خط لب نقش دهانش

مفهوم نشد نکته مبهم به حواشی

۷

بشکست کمال از سخنت قدر کمالین

چون از گهر و لعل سپاهانی و کاشی

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
احسان مز
۱۴۰۱/۰۳/۰۹ - ۱۸:۳۸:۲۳
فرهاد شکایت ز دلی داشت نه از سنگ "که" غلط است