
کمال خجندی
شمارهٔ ۱۴۶
۱
دل به از وصل رخت در جان تمنایی نیافت
دیده از دیدار تو خوشتر تماشایی نیافت
۲
عقل در دور رخت چندان که هر جا کرد گشت
چون سر زلفت سری خالی ز سودایی نیافت
۳
چون زمان وصل رویت بود نازک فرصتی
هیچ عاشق فرصت بوسیدن پایی نیافت
۴
همچو نرگس مست عشق از صد قدح سرخوش نشد
تا سر خود زیر پای سرو بالایی نیافت
۵
با خیالش آشنا شد دیدهٔ گریان و گفت
همچو این گوهر کسی در هیچ دریایی نیافت
۶
دل چه داند زین میان چون از دهانش پی نبرد
کی کند فهم دقایق چون معمایی نیافت
۷
یافت جانی خوشتر از جنت در او را کمال
لیکن از بسیاری بر خویش را جانی نیافت
نظرات