
کمال خجندی
شمارهٔ ۱۵۷
۱
دلم بدان که تو میخوانیش غلام خوش است
که نام بندگی اینها برای نام خوش است
۲
همیشه خواهم و پیوسته داغ بند گیت
که پادشاهی و دولت علی الدوام خوش است
۳
دگر به زلف تو خواهم ز جور غمزه گریخت
که دور فتنه توجه به سوی شام خوش است
۴
خوش آمدست نشستن به زلف و حال ترا
بر همیشه مردم صیاد را به دام خوش است
۵
به دور حسن رخت بایدم از آن لب کام
چو در اوان گل و لاله نقل و جام خوش است
۶
خوش است از تو سلامی مرا در آخر عمر
چو نامه رفت با تمام و السلام خوش است
۷
کمال حال دل و زلف تو خوش و بد گفت
که لف و نشر مشوش درین مقام خوش است
نظرات