
کمال خجندی
شمارهٔ ۱۷۳
۱
زلف کمند افکنت اقلیم جان گرفت
با این کمند روی زمین می توان گرفت
۲
ترکان چه سان به نیغ بگیرنده ملک را
چشمت به غمزه ملک دل ما چنان گرفت
۳
خوبان همه ز شرم گرفتند روی خویش
پیش نو از نخست به آسمان گرفت
۴
ای دل مترس از آنکه نگردی شکار یار
اینک ز غمزه نپر وز ابرو گمان گرفت
۵
سر پیش او نهادم و نگرفت آن به هیچ
جان عزیز چون بنهادم روان گرفت
۶
از لاغری گرفت به یک تک شبم رقیب
خندید بار و گفت که سگ استخوان گرفت
۷
در باب عاشقی است حدیثی به زر کمال
هر نقش کز رخ نو بر آن آستان گرفت
تصاویر و صوت

نظرات