
کمال خجندی
شمارهٔ ۱۸۲
۱
سگ کویش به من دربند باری است
عزیزی را سر و سودای خواری است
۲
مرا هست از سگش هم چشم باری
گدا را آرزوی شهر یاری است
۳
چو آید در حریم دل خیالش
بر آن در کار دیده برده داری است
۴
لبش خواهم سپرد اکنون به دندان
که راه و رسم عاشق جان سپاری است
۵
به پای سرو و گل از لطف سیرت
هنوز آب روان در شرمساری است
۶
اگر صد پیرهن در گل بپوشند
به دور روی نو از حسن عاری است
۷
کمال ار سر در آرد با نو آن زلف
مخور بازی که آن از شانه کاری است
نظرات