
کمال خجندی
شمارهٔ ۱۹۸
۱
عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست
رین شیوه به اندازه مردی است که مردست
۲
آنکس که درین صرف نکردست همه عمر
بیچاره ندانم که همه عمر چه کردست
۳
زاهد چه عجب گر کند از عشق تو پرهیز
کس لذت این باده چه داند که نخوردست
۴
عاشق که نه گرمست چو شمع از سر سوزی
گر آتش محض است به جان تو که سردست
۵
اشکی که بود سرخ چو رخسار تو داریم
ما را ز تو تشریف نه تنها رخ زردست
۶
بی شک که بر آن در من خاکی ز ضعیفی
بنشستم و پنداشت رقیب نو که گردست
۷
گر هست کمال از دو جهان فرد عجب نیست
این نیز کمالی است که آزاده و فردست
تصاویر و صوت

نظرات