کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۲۱۶

۱

گر حال دل به دوست نه امکان گفتن است

بر شمع سوز سینه پروانه روشن است

۲

از من بگو به مدعی ای یار آشنا

من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است

۳

آنرا که دل سوی لب او می کشد چو جام

بر سر نوشته اند که خونت بگردن است

۴

جان نگذرد ز کوی تو کان عندلیب عیب

مرغی است کش حظیرة قدسی نشیمن است

۵

آن دوستدار کز تو جدا می کند مرا

وان هم به حق صحبت دبرین که دشمن است

۶

عاشق شکسته پای نه در پیش تست و بس

هر هر جا فتد چو زلف تو مسکین فروتن است

۷

ای دل چو بشنوی خبر وصل از آن دهان

باور مکن که آن سخن نا معین است

۸

نام کمال رفت به پاکیزه دامنی

تا در غمت به خون دل آلوده دامن است

تصاویر و صوت

نظرات