
کمال خجندی
شمارهٔ ۲۲۶
۱
گر یار مرا با من مسکین نظری نیست
ما را گله از بخت خود است از دگری نیست
۲
اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
۳
دی بر اثر او رمقی داشتم از جان
و امروز چنانم که از هم اثری نیست
۴
گفتنی پی هر نیرگی ای روشنی ای هست
چون است که هرگز شب ما را سحری نیست
۵
هر شربت راحت که رسیده از کف خوبان
بی چاشنی غصه و خون جگری نیست
۶
مادام که جان ساکن منزلگه خاک است
دلرا ز سر کوی تو رای سفری نیست
۷
زنهار کمال ار گذری بر سر کویش
از سر گذر اول که ازینت گذری نیست
تصاویر و صوت

نظرات