
کمال خجندی
شمارهٔ ۲۳۱
۱
گل به صد لطف بدید آن بر و پنداشت تن است
شکل خود دید همانا چو ز آبت بدن است
۲
نازک اندام که ز آسیب صبا تاب نداشت
ظلم باشد اگر از برگ گلش پیرهن است
۳
ای گل از سیم بناگوش بتم گیر به وام
مایه حسن و میندیش که قرض حسن است
۴
نکنم جز به خیال قد تو قصه دراز
بلبلان را سخن ار هست به سرو چمن است
۵
نیست الا اثر سوز دل و آه درون
بر لب از خال تو این دود که بر جان من است
۶
مشک بر گردن آن ترک خطا چیست ز زلف
بت چینش مگر آورده خراج ختن است
۷
میچکد آب حیات از سخنان تو کمال
سخن این است که گویی تو دگرها سخن است
نظرات