کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۲۳۳

۱

گل لاف ن با رخ آن سرو قد زد است

باد صباش نیک بزن گو که به زده است

۲

زد پای بر سرم شدم از خود چو آن بدید

در خنده رفت و گفت که بختش لگد زده است

۳

این دل به عاشقی نه از امروز شد علم

کوس محبت ز ازل تا ابد زده است

۴

باید حکیم را سوی بیمار خانه برد

گر در زمان حسن تو لاف از خرد زده است

۵

زاهد چو آه حسرت و ما باده می کشیم

سنگی که زد به شیشه ما از حسد زده است

۶

باشد به دور چشم تو از حد برون خطا

هرمست را که تحتسب شهر حد زده است

۷

آن شب که رفت و پای سگش بوسه زد کمال

تا روز بوسه ها به کف پای خود زده است

تصاویر و صوت

دیوان کمال خجندی به کوشش احمد کرمی - کمال خجندی - تصویر ۹۷

نظرات