کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۲۵۸

۱

هست آن چشمیم و باز آن چشم میجوئیم مست

پیش بالابش حدیث سرو می گوئیم پست نیست

۲

هست گفتند آن دهان را هر چه می گویند نیست

گفتند آن میانرا هر چه می گویند هست

۳

دل شکست از غصه کآن ابرو ز چشم انداختش

شیشه پر خون بود از طاقی در افتاد و شکست

۴

خون دل در هر رگ از شادی بجست از جای خویش

چون به قصد خون من از شست تو تیری بجست

۵

گفته بود از غمزه پیکانها نشانم در دلت

هرچه گفت آن سنگدل بک یک مرا در دل نشست

۶

مرحبانی داشت دل مقصود ازان مقصود دل

مرحبا ای دل گرت مقصود خواهد داد دست

۷

تیم کشته مانده بود از نیم ناز او کمال

یک دو شیوه گر نمی کرد آن دو چشم نیم مست

تصاویر و صوت

نظرات