کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۲۵۹

۱

مشنو که مرا به ز تو بار دگری هست

مسموع نباشد که ز جان دوست تری هست

۲

راز دهنت باز نمود آن لب شیرین

که پنجاه سخنی نیست که آنجا شکری هست

۳

گفتی بزنم بر جگرت تیر جفائی

از تیر نترسم که مرا هم جگری هست

۴

حال دلم از ناوک آن غمزه بپرسید

او را همه وقتی چو از اینجا گذری هست

۵

چون زان نو شد سر طلب آن مکن از ما

تا خلق ندانند که بامات سری هست

۶

منع نظر از زلف و رخت نیست به توجیه

هرجا که بود دور تسلسل نظری هست

۷

تا چند کمال این همه اندوه تو زان زلف

شب گرچه دراز است به او هم سحری هست

تصاویر و صوت

نظرات