کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۲۷۹

۱

هرگز ز جان من غم سودای او نرفت

وز خاطر شک تمنای او نرفت

۲

آن دل سیاه باد که سودای او نپخت

وان سر بریده باد که در پای او نرفت

۳

با این همه جفا که دل از دست او کشید

سودای دوستی ز سویدای او نرفت

۴

آمد عروس گل به چمن با هزار حسن

وز کوی دوست کسی به تماشای او نرفت

۵

پیک نفس که مژده رسان حیات اوست

بی حکم او نیامد و بی رای او نرفت

۶

مسکین کمال در سر غوغای عشق شد

وآن کیست خود که در سر غوغای او نرفت

تصاویر و صوت

دیوان کمال خجندی به کوشش احمد کرمی - کمال خجندی - تصویر ۱۱۱

نظرات