
کمال خجندی
شمارهٔ ۲۸۰
۱
هزار شکر که آن چشم پر خمارم کشت
وگرنه حسرت آن خواست زار زارم کشت
۲
پر واجب است به هر گشتن توأم شکری
هزار شکر که چشمت هزار بارم کشت
۳
دعای زندگیم گو مکن کس از یاران
بس است زندگی من همین که بارم کشت
۴
شب فراق بشارت بکشتنم دادی
چه منت است ز نو کآن شب انتظار کشت
۵
گرم تو دل ندهی چون رهم ز دست رقیب
که جز به سنگ من آن مار را ندارم کشت
۶
ز پیچ و تاب چو دامی که صید را بکشد
درون هر گره آن زلف ثا بدارم کشت
۷
نرفت آب خوشی بی لبش به حلق کمال
مگر دمی که به شمشیر آبدارم کشت
نظرات