
کمال خجندی
شمارهٔ ۳۰۰
۱
آن شوخه به ما جز سر بیداد ندارد
با وعده دل غمزده شاد ندارد
۲
کرد از من دل شیفته آن عهدشکن باز
آن گونه فراموش که کس یاد ندارد
۳
بلبل چه فرستد سوی گل تحفه که در دست
بیچاره به جز ناله و فریاد ندارد
۴
بر عهد تو تکیه نتوان کرد و وفا نیز
کاین هر دو بناییست که بنیاد ندارد
۵
هر دل که نپوشد نظر از گوشهٔ آن چشم
مرغیست که اندیشهٔ صیاد ندارد
۶
تو جنگ میاموز بدان غمزه که آن شوخ
در فتنهگری حاجت استاد ندارد
۷
بر حال کمال ار نکنی رحم عجب نیست
شیرین ز تجمل سر فرهاد ندارد
نظرات