
کمال خجندی
شمارهٔ ۳۰۳
۱
آن به ز بتان گوی لطافت به ذقن
لبهاش دل پسته خندان به دهن برد
۲
برد آن روز که شطرنج جفا گستری آموخت
در اول بازی رخ خوبش دل من برد
۳
می کرد حکایت در از آن لطف بناگوش
هر جا صنمی گوش سوی در عدن برد
۴
در حسرت فلا تو ز بس گریه مرا آب
بر داشت چو خاشاک موی سر و چمن برد
۵
دل بود به جان آمده در تن ز غریبی
در زلف تو بارش کشش حب وطن برد
۶
پستاند رقیبم سر زلفت ز کف و رفت
نوشد مثل کهنه که خر رفت و رسن برد
۷
آن دل که نبردند کمال او نر به صد سال
آن دل که غمزه به یک چشم زدن برد
نظرات