
کمال خجندی
شمارهٔ ۳۳۷
۱
بر افشان زلف تا دل را شب محنت به روز آید
برافکن پرده تا جان را سعادت روی بنماید
۲
به رویت نسبتی کردیم روی ماه تابان را
کلاه حسن، أو زآن روز برخورشید می ساید
۳
کسی کز پرتو مهر تو دارد گرمینی برسر
کارگر از آتش بپرهیزد چو شمعی سوختن باید
۴
پیاد صبح در کویت طوافی کردی لیکن
نمی ترسم که چون گردم زخاک بات برباید
۵
در آن حضرت کجا باشد مرا امکان گردیدن
که مقبل بنده ای باید که آن درگاه را شاید
۶
بسی دلبستگی دارد به زلفت عقل سودائی
مرا زین عقدهٔ مشکل ندانم تا چه بگشاید
۷
چو ماه عبد اگر شامی به سر وقت کمال آئی
ترا حسن رخ و او را سعادتها بیفزاید
نظرات