کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۳۶۹

۱

جان و لبش از صبح ازل همنفسانند

غافل ز نفسهای چنین هیچ کسانند

۲

گره لب از بی سببی نیست بسی خال

آنجا شکری هست که چندین مگسانند

۳

پروازگه کوی تو دارند تمنا

ز آن روز که مرغ دل و جان هم قفسانند

۴

هر زاهد خشکی چه سزاوار بهشت است

شایسته آتش شمر آنها که خسانند

۵

مگذار که رویند رهت خلق به مژگان

ترسم که کف پای ترا چشم رسانند

۶

از بندگی سرو قدت غنچه دهانان

چون سوسن آزاده همه رطب لسانند

۷

بگذشت بصد بیم کمال از سر آن کوی

کز زلف و دوچشم تو شب است و عسسانند

تصاویر و صوت

نظرات