کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۳۸۱

۱

چشمش را عقل و مبه و جان زد

این دزد هزار کاروان زد

۲

هر نیر بلا که سوی دلها

از غمزه کشید بر نشان زد

۳

خاک در او چو دیده دریافت

اشک آمد و سر بر آستان زد

۴

مه کرد شبی طواف آن گوی

صد چرخ دگر به ذوق آن زد

۵

در پوزه دستبوس کردم

دستم بگرفت و بر دهان زد

۶

شد خسته ز لطف آن بناگوش

هرگه در گوش او برآنه زد

۷

در شد سخن کمال و زد لاف

لاف از سخن چو در توان زد

تصاویر و صوت

نظرات