
کمال خجندی
شمارهٔ ۳۸۵
۱
چه کم شود ز تو ای مه که برمنت گذر افتد
که با بروزنم از رویت آفتاب در افتد
۲
شبی که بر سر کویت کنیم اشک فشانی
نظاره کن که ثریا به منزل قمر افتد
۳
دلم حدیث میانت بی شنید و هنوزش
نه ممکن است به این نکته دقیق در افتد
۴
بدل بگوی که رحمی بکن به حال ضعیفان
وگر نه سنگ بدگان آبگینه گر افتد
۵
تو تیغ بر کش و ناوک بدست غمزه رها کن
که این خدنگ ازو بر نشانه کارگر افتد
۶
من از لیت نتوانم که جانه برم به سلامت
بمیرد آخر کار آن مگس که در شکر افتد
۷
همه خیال تو بندد کمال خسته به محمل
چو سوی منزل خاکش عزیمت سفر افتد
تصاویر و صوت


نظرات