
کمال خجندی
شمارهٔ ۴۱۴
۱
دوش چشمم ز فراق تو به خون تر میشد
آه من بی مه رویت به فلک بر میشد
۲
اشک میآمد و میشست ز پیش نظرم
هرچه جز نقش تو در دیده مصور میشد
۳
مه به کوی تو شب چارده خود بینه میگشت
چو به آیینه روی تو برابر میشد
۴
هرکجا زان لب شیرین سخنی میگفتند
سخن قند نگفتم که مکرر میشد
۵
قدر وصل تو دل امروز نکو میدانست
اگر آن دولتش این بار میسر میشد
۶
هر نسیمی که شب از زلف تو در مجلس ما
میگذشت از دم او شمع معنبر میشد
۷
آنکه وقتی نگران بود بر آن روی کمال
گر همیدید کنونش نگرانتر میشد
۸
صفت عارض چون آب تو در دفتر خویش
بیشتر زآن ننوشتم که ورق تر میشد
تصاویر و صوت


نظرات