کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۴۴۴

۱

ز مستی چشم او هرگز به حال ما نمی‌افتد

به هر جانی بیفتد مست و او قطعا نمی‌افتد

۲

چو خاک ره شوم زین پس من و سودای زلف او

که خاک راه را در سر جز این سودا نمی‌افتد

۳

به کویت رند دُردی‌کش سبو بر سر برآید خوش

چه می‌ها در سر است او را عجب کز پا نمی‌افتد

۴

به روز صید هر تیری که اندازی و گردد گم

بیا آن در دل ما جو که دیگر جا نمی‌افتد

۵

چه خوش افتاده است آن درّ یکتا بر بناگوشت

که بر گل قطره باران چنین زیبا نمی‌افتد

۶

از دورت کی توان دیدن چو ننمایی به ما بالا

نمی‌بینیم مه تا چشم بر بالا نمی‌افتد

۷

نخستین دیده‌ها افتد بر آن پا آنگهی سرها

به خاک پایت از تن‌ها سر تنها نمی‌افتد

۸

نمی‌افتد رقیب اصلا به روی آب چشم من

چه افتادست این خسی را که در دریا نمی‌افتد

۹

شبی کآن مه به چرخ آید کمال آنجا فکن خود را

که صوفی در چنین رقصی به دور آن‌ها نمی‌افتد

تصاویر و صوت

دیوان کمال الدین مسعود خجندی  به کوشش آکادمی علوم اتحاد شوروی ۲-۱ - کمال الدین مسعود خجندی - تصویر ۲۰۲

نظرات