
کمال خجندی
شمارهٔ ۴۴۷
۱
سر زلفت نمی خواهم که در دست صبا افتد
کز آن جانها رود بر باد و سرها زیر پا افتد
۲
رقیب از حد برون پای از حد خود می نهد بیرون
مبادا دامن دولت که در دست گدا افتد
۳
به چین زلفت ار گفتم حدیث مشک معذورم
پریشان گوی را اکثر سخنهای خطا افتد
۴
فلک را با همه کوشش که سال و ماه بنماید
چنین ماهی نپندارم که اندر سالها افتد
۵
بدل گفتم برون افتاد راز ما کنون ای دل
بگفت از دیدهٔ گریان هنوزت تا چها افتد
۶
همی خواهم که چون آبش روان جان در قدم ریزم
ولی با این همه مشکل که میل او به ما افتد
۷
چه پرسی از کمال آخر که دور از روی اوچونی
چه باشد حال آن بلبل که از گلشن جدا افتد
تصاویر و صوت


نظرات