
کمال خجندی
شمارهٔ ۴۵۹
۱
عاشقانت بسحرها که دعا می گویند
به دعا بوی نو از باد صبا می جویند
۲
من بسر می روم و دیده براه طلبت
بی رهی بین د گرانرا که بپا می پویند
۳
چیست بر کشنه دلدار بی گریه زار
چون شدش هر سر مو زنده کرا می مویند
۴
اشکها را بزن ای دیدهٔ گریان به زمین
که چرا خاک رهش از رخ ما می شویند
۵
با وجود قد دلجوی و گل خود رویش
در چمن سرو و گل از باد هوا می رویند
۶
زلف او کرده رها غالیه پویان ختا
نافه آهوی چین را به خطا می پویند
۷
شعر نو چون همه گویند که سحراست کمال
دوستان سخنت شعره چرا می گویند
تصاویر و صوت

نظرات