
کمال خجندی
شمارهٔ ۴۹۰
۱
گر دم زنم بی روی او شرم آیدم از روی خود
عاشق بجوید زندگی بی صحبت دلجوی خود
۲
من جانه می کندم زغم آن لب زمن می خواست جان
فرهاد میزد نیشه ها بر سنگ و شیرین سوی خود
۳
با ماه گفتم این همه حسن از کجا آورده ای
گفتا ز خاک کوی او مالیده ام بر روی خود
۴
گفتنی سر یک موی من هر دو جهان دارد بها
دیدی که هم نشناختی مقدار تار موی خود
۵
ناصح بگفت از اولم کز عشق خویان توبه کن
روی تو دید و توبه کرد آخرز گفت و گوی خود
۶
روزی که چشمت اوفتد بر کشتگان خویشتن
گو عذر زحمتهای ما با غمزه جادوی خود
۷
در دور چشمت شد سیه از دود دل محرابها
گر باورت ناید زما بنگر خم ابروی خود
۸
گوید کمال سخت جان هست از سگان کوی من
بشکست باز آن سنگدل قدر سگان کوی خود
تصاویر و صوت

نظرات