
کمال خجندی
شمارهٔ ۴۹۱
۱
گرفتار سر زلفت کجا در بند سر باشد
زهی با بسته سودا که از سر باخبر باشد
۲
کسی کز قامت جانان به طوبی سر فرود آرد
دراز اندیشه خوانندش ولی کوته نظر باشد
۳
مرا سریست با مهرت که آن دیگر نخواهد شد
کجا مشغول جانان را تمنای دگر باشد
۴
دل اهل نظر مشکن بر افشان زلف مشکین را
تسلسل چون روا داری که در دور قمر باشد
۵
خیالت گرچه هر ساعت کشد از چشم تر دامن
بهنگام نظر خواهد که چشمم بیشتر باشد
۶
ز زلف و چشم او خواهم که بختم روی بنماید
که شام تیره روزان را همین مهر سحر باشد
۷
دگر در مجلس ای ساقی میاور باده نوشین
که سر مستان چشمت را می از خون جگر باشد
۸
به پیش چشم من چون تو خیالی نگذراند دل
خیال است این که هر کس را بدین دریا گذر باشد
۹
چه نقصان گشت عاشق را اگر خوانند بد نامش
کمال است این که در عالم به بدنامی سمر باشد
نظرات