
کمال خجندی
شمارهٔ ۵۲۴
۱
می برند از تو جفا بی سرو سامانی چند
چند ریزی به خطا خون مسلمانی چند
۲
کشور حس بتان کرد پریشان سر زلف
که نخوردند غم حال پریشانی چند
۳
رفته پیکان تو در سینه و خون آمده گیر
خود چه آید ز دل و دیده گریانی چند
۴
از رخ آویختهای هر طرفی زلف بخم
تا بری گوی دلی چنه به چوگانی چند
۵
بی منت رفتنه گلزار چه دامن گیرست
پاره گیر ای گل نورست گریبانی چند
۶
زاهدان فایده عشق ندانند که چیست
نکند فایده این نکته نادانی چند
۷
می کشیدی ز جگر تیر تو یک روزی کمال
بافت در آتش دل تافته پیکانی چند
نظرات