کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۵۸۹

۱

ما در این شهر ملولیم و از این قوم نغور

دور از این جمع پریشان و ز دلها شده دور

۲

بکه بندم دل و در روی که بگشایم چشم

به دلارام رفیقی نه حریفی منظور

۳

غیبتی نیست در این لیک بغایت برسید

غیت اهل دل از صحبت ارباب حضور

۴

دور دور گل و ایام نشاط است و بهار

چون توان بود در این وقت ز باران مهجور

۵

رو به راه آر چو مردان و ز سر ساز قدم

ورنه حقا که تو از عقل نباشی معذور

۶

منم از روح بماند از پی آن حور برفت

آه از این خسته چه آید بجز از عجز و قصور

۷

نورم از دیده برفته ست چو یوسف برود

لاجرم دیده بعقوب بماند بی نور

۸

ناامید از کرم حق نتوان بود کمال

ماه پنهان شده را هم برسد وقت ظهور

۹

عاقبت عاقبت کار بخیر انجامد

آخر الأمر مبدل شود این غم به سرور

۱۰

ناشناسی در سه گوساله پرستند چه سود

صبر کن تا برسد موسی عمران از طور

تصاویر و صوت

نظرات