کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۶۲۳

۱

آنکه می خوانند مردم مردم چشم منش

چشم من روشن به روی اوست گفتم روشنش

۲

بر دل عاشق ز یک یک شیوه های چشم او

شیوه خوشتر نمی آید ز عاشق کشتنش

۳

آهوان را از دویدن شد جگر خون و هنوز

در می یابند مکر و غمزة صید افکنش

۴

پیرهن در بر نگیرد آن بدن جز با خیال

در می یابند مکر و غمزة صید افکنش

۵

زلف را گفتم ببر نشنید بر عاشق چه جرم

گر رود سرها به باد از هر طرف بر گردنش

۶

دامن زلفش گرفتم وقت قتل آن غمزه گفت

خونبهای خود گرفتی چون گرفتی دامنش

۷

عکس شمشیرت پس از کشتن گر افتد برکمال

جان زه اول تیزتر آید به سر وقت تنش

تصاویر و صوت

نظرات