
کمال خجندی
شمارهٔ ۷۱۱
۱
چرا رنجید یار از من گناه خود نمی دانم
چگونه پاک سازم باز راه خود نمی دانم
۲
اگر ند گریز افتد مرا از جور چشم او
بجز در سایه زلفش پناه خود نمی دانم
۳
به سوی او گرم چون آب و آتش قاصدی باید
چنین قاصد برون از اشک و آه خود نمی دانم
۴
بمه دیدن کسان را هست عید و شادمانیها
مرااین عید کی باشد بماه خود نمیدانم
۵
پری رویان همه جسمند و او نورو درین دعوی
ز روی دوست روشنتر گواه خود نمی دانم
۶
مرا در جنت اعلی قرار دل کجا باشد
که جز خاک درش آرامگاه خود نمی دانم
۷
اگر گوید کمال از خاک راه ماست هم کمتر
من این بی حرمتی جز عز و جاه خود نمی دانم
تصاویر و صوت

نظرات