
کمال خجندی
شمارهٔ ۷۲۰
۱
خیال چشم و ابرویت شبی در خواب میدیدم
تو گویی جادوان مست در محراب میدیدم
۲
ز دست چشم و دل آن دم تن غمدیدهٔ خود
گهی در آتش محنت گهی در آب میدیدم
۳
را تمنای رخ و زلفت چو میکردم در آن سودا
به روز روشن آن ساعت شب مهتاب میدیدم
۴
به گرد خاطر غمگین چرا گشتی می رنگین
گر از جام لبت جان را دمی سیراب میدیدم
۵
چو خاک آستان تو همیآید به چشم من
گشاده بر در بختم دری ز آن باب میدیدم
۶
ز هجرت سوختم راحت نمیکردم تمنایی
ولی هرگونه محنت را بیاسباب میدیدم
۷
کمال خسته را هر دم به یاد لعل دربارت
روان از چشمه چشمش عقیق ناب میدیدم
تصاویر و صوت

نظرات