کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۷۵۰

۱

شوخ چشمیم کشد دل که کشد از نازم

همنی دار که خود را بر بار اندازم

۲

من چو شمعم که گرم سوز به پایان برسد

سوختن پیش رخ دوست ز سر آغازم

۳

پیش مردم اگر از دیده نیفتادی اشک

هرگز از پرده برون می نفتادی رازم

۴

اگر صدم عیب به می خواری و رندی پیداست

در نهان یک هنرم هست که شاهد بازم

۵

نشنود نالهام از ضعف درون هیچ طبیب

زآن جهان آید از آن چونه شنود آوازم

۶

دوش تب داشتم و شب همه شب گرم بدان

که شوی رنجه و آنی به عیادت بازم

۷

درد جانسوز اگر این و جراحت این است

مرهم آن بهتر و درمان که بدینها سازم

۸

باز گفتم که به تبع هرزه بگوینده کمال

این سخن های محال است که می پردازم

تصاویر و صوت

نظرات