
کمال خجندی
شمارهٔ ۷۶۵
۱
گر جان ز من دلشده خواهی بسپارم
ور دیده روشن طلبی در نظر آرم
۲
رانی ز در خویشم و صد عذر بیاری
سوگند به باری که من این در نگذارم
۳
گر چشم ترا بار کشی روی نمودست
من نیز بدان شیوه به چشم تو که بارم
۴
گفتم به قدش هیچ نداری سوی ما میل
گفتا که بلی من الفم هیچ ندارم
۵
دی گفت بکش بار غم و بار فراقم
چون می کشم از بهر چه فرمود دو بارم
۶
خونها رود از رشک میان من و مردم
هر بار که چون اشک بیایی به کنارم
۷
تا نگذرد از پیش کمال از ره تعجیل
خون گریم و گل سازم و آن راه بر آرم
تصاویر و صوت

نظرات