
کمال خجندی
شمارهٔ ۷۸
۱
از گریه مرا خانه چشم آب گرفته است
وز نه ما چشم ترا خواب گرفته است
۲
دارد گرمی زلف تو پیوسته بر ابرو
گونی دلت از صحبت احباب گرفته است
۳
از بار گهر گرچه بناگوش تو آزرد
صد گوش به عذرش در سیراب گرفته است
۴
با طلعت تو شمع چه حاجت شب ما را
چون روشنی از پرتو مهتاب گرفته است
۵
چون عابد پر حیله به صد مکر و فن آن چشم
پوشیده به گوشه محراب گرفته است
۶
زاهد که بجز روزه و کنجی نگرفتی
با یاد لبت جام میناب گرفته است
۷
بفرست کمال این غزل تر سوی تبریز
چون سیل سرشکت ره سرخاب گرفته است
نظرات