
کمال خجندی
شمارهٔ ۷۹
۱
از گلستان رخت حسن بتان یک ورق است
حالیا از ورق عشق تو اینم سبق است
۲
حسن گل کم شد و مشتاقی بلبل هم کاست
عشق من برنوجوحسنت به همان یک نسق است
۳
تا چرا در شب هجران توأم زنده هنوز
تن رنجور من از خجلت آن در عرق است
۴
اتفاق تو گر این است که خونم ریزی
هرچه رأی نو دل و دیده بر آن متفق است
۵
عقل باطل شمرد چشم تو هر خون که کند
غالبا بی خبر از نکتة العین حق است
۶
خواهد از شوق حدیث تو قلم سوخت کمال
در قلم خود سختی نیست سخن در ورق است
نظرات