
کمال خجندی
شمارهٔ ۸۱۲
۱
یار من بار دگر می طلبد دانستم
عاشق زار دگر میطلبد دانستم
۲
عارش آید دگر از یاری و غمخواری من
بار و غمخوار دگر می طلبد دانستم
۳
خون مژگان من از نازه نیارد در چشم
چشم خونبار دگر می طلبد دانستم
۴
رخت برچید ز سودای من آن حسن فروش
سر بازار دگر می طلبد دانستم
۵
من تهی دست و آن دانه در بیش بهاست
او به خریدار دگر می طلبد دانستم
۶
دی بزد نیغم و نگذاشت که بوسم آن دست
قتل من بار دگر می طلبد دانستم
۷
غمزه را گفت که کم جو دگر آزار کمال
بر دل آزار دگر می طلبد دانستم
نظرات