
کمال خجندی
شمارهٔ ۸۱۸
۱
امروز بحمدالله فارغ شدم از دشمن
دشمن چه تواند کرد چون دوست بود با من
۲
آورد صبا بویی از مصر سوی کنعان
یعقوب صفت ما را شد دیده بدان روشن
۳
چون غنچه دل بشکفت از بوی نسیم وصل
خار غم هجران را از دیده روان بر کن
۴
در مانظری می کن با ما سخنی می گو
تا کور شود حاسد تا لال شود دشمن
۵
وقت طرب و عیش است ای زاهد دعویدار
رو شیشه دعوی را بر سنگ ملامت زن
۶
بی درد نباید بود بی عشق نباید زیست
تا عقل بود در سر تا روح بود در تن
۷
وارست کمال از غم تا گشت میان خلق
معروف به قلاشی مشهور به می خوردن
نظرات