
کمال خجندی
شمارهٔ ۸۴۱
۱
خوشا در کوی دلبر آرمیدن
گل از گلزار وصل بار چیدن
۲
نگار خویش را در بر گرفتن
شراب وصل از لعلش چشیدن
۳
مرا باشد دلارامی پریروی
که چون آهو بود خویش رمیدن
۴
تمنا میکنم چون از لبش بوس
بود کارش به دندان لب گزیدن
۵
شود شرمنده سرو از قامت او
کند در باغ چون عزم چمیدن
۶
ولیکن بسکه می باشد دلازار
ز جورش باید از جان دل بریدن
۷
کشیدم دوش دل در پای او گفت
کمال از جور تا کی سر کشیدن
نظرات