
کمال خجندی
شمارهٔ ۸۵۱
۱
دل من عاشق باریست که گفتن نتوان
روز و شب در پی کاریست که گفتن نتوان
۲
این همه چهره که کردیم به خونابه نگار
از غم روی نگاریست که گفتن نتوان
۳
دیده زاندم که زخون خاک درت شست به اشک
بر دل از دیده غباریست که گفتن نتوان
۴
دامنه چون تو گلی کی به کف آرم که رقیب
در تو آویخته خاریست که گفتن نتوان
۵
چشم خونریز ترا دوش به خونم که بریخت
در سر امروز خماریست که گفتن نتوان
۶
با نوای سنگدل از من که رساند که مرا
بر دل از هجر تو باریست که گفتن نتوان
۷
سهل مشمر که به زلف تو در افتاد کمال
که درین دام شکاریست که گفتن نتوان
تصاویر و صوت

نظرات