کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۸۵۲

۱

دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن

جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن

۲

قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو

در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن

۳

همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت

تا گرفتم نام آن لب بر زبان خویشتن

۴

از لبت کردم سخن بگذار تا نامت برم

چون به آب زندگی شتم دهان خویشتن

۵

دردسر آوردهام بر آستانت ای طبیب

دفع کن دردسرم از آستان خویشتن

۶

گر نداری باور از بیماری این ناتوان

خود ببین اینکه به چشم ناتوان خویشتن

۷

میخورد خون جگر بی تو، به جان سوزی کمال

می خورد سوگند باور کن به جان خویشتن

تصاویر و صوت

نظرات