کمال خجندی

کمال خجندی

شمارهٔ ۸۶۱

۱

سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت بر ذقن

تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن

۲

دیده تا میم دهان و نون ابروی تو دید

نقش آن بستم به دل چون بود هر دو نقش من

۳

دلیران را از برون پیرهن باشد خیال

زآن میان او را خیالی در درون پیرهن

۴

میکند سرو از تولی پیش آن گلپا دراز

ای صبا چندانکه پایش بشکنی بروی بزن

۵

گر در آرد سر به مهر آن زلف بر رخسار نه

چون مسلمان شد بگر زنار بر آتش فکن

۶

ما قیریم و گدا دانم ندارد گوش ما

چون به زر او را تعلقهاست چون در عدن

۷

نیستی و تنگدستی ه باشدت دایم کمال

چون نداری دل که داری دست از آن شیرین دهن

تصاویر و صوت

نظرات