
کمال خجندی
شمارهٔ ۸۶۳
۱
شبی خواهم چو شمعش لب گزیدن
بدین قلم زبان باید بریدن
۲
چو آن لب در خیال آرد دو چشمم
چو آب از نازکی گیرد چکیدن
۳
ندانم اشک خونین از پی کیست
که دم بردم فتادش از دویدن
۴
مرا چشمی گرت بینم چه باشد
به چشم خود گناهی نیست دیدن
۵
حدیث حسن گل نازک حدیثی است
ز بلبل باید این معنی شنیدن
۶
مگو ای باغبان بگسل از آن سرو
که حیف است از چنان سروی بریدن
۷
کمال آن زلف دالست و خیالت
چنان دالی به انگشتان کشیدن
نظرات