
کمال خجندی
شمارهٔ ۸۸۸
۱
آنکه رنگی نیست کس را از لب رنگین او
باد جان من فدای عشوه شیرین او
۲
دامن وصلش اگر بار دگر افتد به چنگ
ما و شبهای دراز و گیوی مشکین او
۳
دل به چندین آبگینه جانب او رفت باز
مخت غافل بود مسکین از دل سنگین او
۴
گو بپرس از حال رنجوری که غیر از آب چشم
کس نیاید ز آشنایان بر سر بالین او
۵
عاشقی و مسکنت چندانکه راه و رسم ماست
هست عیاری و شوخی شیوه و آئین او
۶
با قدش نرگس برابر دید روزی سرو را
خاک زد باد صبا در چشم کوته بین او
۷
حاصلی از گریه هم چندان نمی بینم که هست
در من آن آتش که هر آبی دهد تسکین او
۸
گرچه سلطانی و داری حکم بر جان کمال
رحمتی کن تا توانی بر دل مسکین او
تصاویر و صوت

نظرات