
کمال خجندی
شمارهٔ ۹۴۵
۱
زیر پا از زلف مشکین گه گهی میکن نگاه
تا ببینی از تو مسکینان بسی بر خاک راه
۲
شوق آن روی چو آتش گر گنه گیرند و جرم
من سزای آتشم چون بیشتر دارم گناه
۳
بر دو عارضی چون کشید آن طرفه خطها در دو روز
کآن چنان نازک خطی نتوان کشیده در دو ماه
۴
نا گرفت زلف او بوسیدنش خواهم ذقن
تشنه ام من تشنه خواهم یی رسن رفتن به چاه
۵
اشک می آید روان زان نیزتر آه و فغان
می رسد گونی فلان ای دیده و دل راه راه
۶
چون رویم از حسرت آن چشم بر تابوت ما
دوستداران گو بیفشانید بادام سیاه
۷
دوستان گویند میکن بردرش افغان کمال
چون توان کز بیم حاسد أو نتوان کرد آه
نظرات