امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

بخش ۱ - آغاز کتاب و منتخب یکی از داستان‌های هشت بهشت

۱

ای گشایندهٔ خزاین جود

نقش پیوند کارگاه وجود

۲

همه هستی ز ملک تا ملکوت

یک رقم زان جریدهٔ جبروت

۳

هست بی نیست آشکار و نهفت

توئی و جز ترا نشاید گفت

۴

ای به صد لطف کارسازنده

بنده را از کرم نوازنده

۵

آمدم بر در تو بی‌خودوار

با خودم دار بی خودم مگذار

۶

به کرم رخت خواجگیم بسوز

بنده‌ام خوان و بندگی آموز

۷

دور کن باد خسروی ز سرم

پر کن از خاک بندگی بصرم

۸

آن چنان ره به خویش کن بازم

کز تو با دیگری نپردازم

۹

سخن آن به که بعد حمد خدای

بود از نعت خواجهٔ دو سرای

۱۰

بهترین نقطهٔ رسل بشمار

آسمان دایره است او پرگار

۱۱

چار یارش بچار سوی یقین

چهار رکن و چهار صفهٔ دین

۱۲

آن بزرگان که همنشین ویند

روشن از پرتو یقین ویند

۱۳

گویم افسانه‌های طبع فزای

از لب لعبت فسانه سرای

۱۴

هر فسانه صراحیئی ز شراب

دور مستی و بلک داروی خواب

۱۵

هر یکی را بهشت نام کنم

حور و کوثر درو تمام کنم

۱۶

پس نویسم به کلک مشک سرشت

نام این هشت خانه هشت بهشت

۱۷

تا کسی کاندرو گذر یابد

بی قیامت بهشت دریابد

۱۸

گنج پیمای این خزینهٔ پر

از خزینه چنین گشاید در

۱۹

کافتاب جمال بهرامی

چو شد از نور در جهان نامی

۲۰

پدرش رخت زندگانی بست

او به جای پدر به تخت نشست

۲۱

هر کرا دید در خود پیشی

داد با شغل دولتش خویشی

۲۲

کاردارش نشد به روی زمین

جز خردمند و راستکار و امین

۲۳

عهدهٔ ملک چو بر ایشان بست

خود بفارغدلی به باده نشست

۲۴

عیش می کرد و کام دل می راند

باده می خورد و گنج می افشاند

۲۵

جستی از مطربان چابک دست

آنچه بی می توان شد از وی مست

۲۶

حاضر خدمتش غلامی چند

گشته همتاش در کمان و کمند

۲۷

خاص‌تر ز آن همه کنیزی بود

افتی در ته سپهر کبود

۲۸

بس که کردی بهر دلی آرام

به دلارا میش برآمده نام

۲۹

قامتی در خوشی چو عمر دراز

هوس انگیزتر ز عشق مجاز

۳۰

بر چو نارنج نو به شاخ درخت

سخت رسته ز صحبت دل سخت

۳۱

چو به دنبال چشم کرده نگاه

برده صد ره رونده را از راه

۳۲

نیم دزدیده خنده زیر لبش

کرده تعلیم دزدی عجبش

۳۳

سختی تلخ در لبی چو نبات

مرگ را داده چاشنی ز حیات

۳۴

گیسوی پیچ پیچش از سرناز

داده بر دست فتنه رشته دراز

۳۵

تنی از نازکی درونه فریب

پای تا سر همه لطافت و زیب

۳۶

در تماشاش روز و شب بهرام

همچو جمشید در نظارهٔ جام

۳۷

ره سوی صیدگاه بی گاهش

آهوی شیر گیر همراهش

۳۸

داشت میلی تمام در نخچیر

گور صد شیر کنده بود به تیر

۳۹

رغبتش جز به صید گور نبود

با دگر وحشیانش زور نبود

۴۰

گور چندان فکندی از سر شور

که شدی پشته‌ها چون گنبد گور

۴۱

با مدادان که این غزالهٔ نور

مشک شب را نهفت در کافور

۴۲

شاه بهرام هم به عادت خویش

توسنان شکار جست به پیش

۴۳

اشقر خاص زیر ران آورد

لرزه در باد مهرگان آورد

۴۴

نازنین را به همرکیبی خویش

کرد همراه ناشکیبی خویش

۴۵

شاه بهرام و ترک بهرامی

کرده صیدش بصد دلارامی

۴۶

هر دو پویه زنان به راه شدند

صید جویان به صیدگاه شدند

۴۷

زین میان ناگه از کرانهٔ دشت

آهوئی چند پیش شاه گذشت

۴۸

گفت با شه غزال شیر انداز

کاهو آمد به سوی شیر فراز

۴۹

هر یکی را ز تو چنان جویم

کانچنان افگنی که من گویم

۵۰

ناوکی زن بر آهوی ساده

که شود ماده نر نرش ماده

۵۱

شاه دریافت خورده دانی او

تاخت مرکب به هم عنانی او

۵۲

به خدنگی دو شاخ از آهوی نر

برد زانگونه کو نداشت خبر

۵۳

ضربه فرق او از انسان راند

که ازو تا به ماده فرق نماند

۵۴

کار نر چو به مادگی پرداخت

سوی ماده که نر کند در تاخت

۵۵

دو یک انداز را بهم پیوست

بس بر آهو روانه کرد ز شست

۵۶

هر دو در سر چنان نشاندش غرق

که دو شاخ پدید کرد ز فرق

۵۷

زان دو شرط هنر که در خورد کرد

کرد نر ماده ماده را نر کرد

۵۸

کرد چون خواهش صنم همه راست

از وی انصاف آن هنر درخواست

۵۹

پاسخش داد ماه نوش لبان

کی کمال تو عقده بند زبان

۶۰

این هنر قدت خداوندی

جادویی بود نی هنرمندی

۶۱

لیک از انجا که راست اندیش است

دستها را ز دستها پیشی است

۶۲

بین که تا نفگی ز بینش پیش

بینش خویش را به بینش خویش

۶۳

کانج ازین گرده‌هات نغز نمود

نیز ازین نغز تر تواند بود

۶۴

شاه را طیره کرد گفتارش

زعفران گشت رنگ گلنارش

۶۵

گفت کای در خور جفا بدی

این چه گستاخیست و بی خردی

۶۶

من که کارم همه نمونه بود

دیگری به ز من چگونه بود

۶۷

این سخن گفت و پی به کین افشرد

او فگندش زین و مرکب برد

۶۸

ماند بی خویشتن صنم تا دیر

تشنه و غرق آب و از جان سیر

۶۹

بس به صد خستگی ز جا برخاست

راه صحرا گرفت و می شد راست

۷۰

از کف پای خارهای چو تیر

می گذشتش چو سوزنی ز حریر

۷۱

پا که از برگ گل فکار شود

چون شود چون به زیر خار شود

۷۲

کس نه همراه و رهنماش مگر

سایه در زیر و آفتاب ز بر

۷۳

می‌نمود اندران پریشانی

گفته و کرده را پشیمانی

۷۴

قدری چو برین نمط بشتافت

گذر اندر سواد دیهی یافت

۷۵

آن دهی بود بر کرانهٔ دشت

کادمی هیچ از آن طرف نگذشت

۷۶

آمد آن مه دران خرابه شتاب

همچو مهتاب کوفتد به خراب

۷۷

در شد اندر تریچ دهقانی

در سفال شکسته ریحانی

۷۸

بود دهقان جوانی آزاده

هم هنرمند و هم ملک زاده

۷۹

طرفه بر بط زنی گزیده سرود

دست چون ابر و برق بر سر رود

۸۰

باز دانسته پرده‌ها را راز

مضحک و مبکی و منوم ساز

۸۱

چون نگه کرد سرو سیمین را

روی گل رنگ و زلف مشکین را

۸۲

ماند حیران که این چه جانور است

وندرین دشتش از کجا گذر است

۸۳

این پری از کجا پرید اینجا

ور پری نیست چون رسید اینجا

۸۴

گفت کای چشم بد ز روی تو دور

کیستی تو بدین لطافت و نور

۸۵

ملکی با پری و یا مردم

خبری ده که با خبر گردم

۸۶

صنم تن گدل ز تنگ دلی

داد بیرون دمی به صد خجلی

۸۷

گفت یک یک ز جان بی آرام

قصهٔ خویش و غصهٔ بهرام

۸۸

گفت ز آنجا که کارنامهٔ تست

شرف ما به بارنامهٔ تست

۸۹

چون تو شایسته خداوندی

من پذیرفتمت به فرزندی

۹۰

گر قناعت کین به خشک و تری

حاضر خدمتم به ماحضری

۹۱

خواجه زان اختر فلک مایه

بر زمین بوسه داد چون سایه

۹۲

از هنرها که بود حاصل او

از دل خویش ریخت در دل او

۹۳

کرد استاد در همه جای

خاصه در پرده بریشم ونای

۹۴

چند گه جادوئی شد اندر ساز

که بکشتی و زنده کردی باز

۹۵

این خبر شهره گشت در آفاق

کز جهان جادوئی برامد طاق

۹۶

کاهو از دشت سوی خود خواند

کشد و باز زنده گرداند

۹۷

گفت و گویی بهر کران افتاد

غلغلی در همه جهان افتاد

۹۸

از پژوهندگان در گاهی

یافت دارای دولت آگاهی

۹۹

زان هوسها که بود در بهرام

زین خبر در دلش نماند آرام

۱۰۰

بامدادان عنان به صحرا داد

سرو را باد و باد را پا داد

۱۰۱

چون تمنای آن تماشا داشت

رفت جائی که آن تمنا داشت

۱۰۲

گفت بهرام کارزو داریم

که هنرهات پیش چشم آریم

۱۰۳

نازنین را که آن همه رم و رام

بود بهر شکنجهٔ بهرام

۱۰۴

زان تمنای شه که در خور یافت

جای جولان خویشتن دریافت

۱۰۵

گشت همراه شیر گیری شاه

نازند راه آوان زان راه

۱۰۶

چو زد آهو بسی و گور انداخت

لحن آهو نواز را بنواخت

۱۰۷

آهوان رمیده با دل ریش

پای کوبان درامدند ز پیش

۱۰۸

چو سوی خویش خواندشان به سرود

پرده خواب راست کرد به رود

۱۰۹

در زمان کان نفس فرو بردند

همه خفتند گوئیا مردند

۱۱۰

چون دمی دیده‌ها بهم بستند

ساخت آن جسته را که برجستند

۱۱۱

زان نمونه که شرح نتوان داد

زنده را کشت و کشته را جان داد

۱۱۲

دید شه نیز سحرمندی او

بست چشمش ز چشم بندی او

۱۱۳

لیکن آورد همچو طراران

بر گهر طعنهٔ خریداران

۱۱۴

کاین چنین‌ها بسی است اندر دهر

هر کسی دارد از طلسمی بهر

۱۱۵

کاردانی به کشوری نبود

که ازو کار دانتری نبود

۱۱۶

در شکر خنده شد بت شیرین

گفت آری از ان ما همه این

۱۱۷

زیرکان در هنر بوند تمام

لیک بهتر زمانه از بهرام

۱۱۸

شاه آواز آشنا بشناخت

ناوکش را نشانهٔ جان ساخت

۱۱۹

داد منزل به جان مشتاقش

در برآورد چون به غلطاقش

۱۲۰

زد ز عذر گناه خود نفسی

عذرهای گذشته خواست بسی

۱۲۱

بس به صد شادی و دلارامی

باز بردش به تخت بهرامی

۱۲۲

دل کزان پیش مهربان بودش

پیش از ان شد که پیش از ان بودش

۱۲۳

شاه فرمود کان دو صورت حال

آید اندر نمونهٔ تمثال

۱۲۴

نقش بندان بخانهٔ تصویر

در خور نق نگاشته و سریر

۱۲۵

پور منذر که بود نعمان نام

در سبق هم جریدهٔ بهرام

۱۲۶

شه ز بس دانش و معانی اور

وز بزرگی و کاردانی او

۱۲۷

در همه ملک اشارتش داده

دستگاه و زارتش داده

۱۲۸

چون ز صحرا نوردی بهرام

مصلحت را گسسته دید عنان

۱۲۹

جست دانای کار مردی چند

تجربت یافته ز چرخ بلند

۱۳۰

دادشان یادگارهای گران

در خور پیشگاه تاجوران

۱۳۱

کاورند از برای خلوت بخت

هفت دختر ز هفت صاحب تخت

۱۳۲

رهروان بعد هفت ماه خرام

آوریدند هفت ماه تمام

۱۳۳

چون قوی شد بنای پردهٔ راز

کرد نعمان بنای دیگر ساز

۱۳۴

بر لب جوی مرغزاری جست

کز بهشتش نمونه بود درست

۱۳۵

خواند معمار کاردان را پیش

باز گفتش خیال خاطر خویش

۱۳۶

از زمین تا فراز گنبد مهر

هفت گنبد برآوری چو سپهر

۱۳۷

بود بنای کاردان مردی

کز زمین آسمان بنا کردی

۱۳۸

شیده نامی که هر چه پیدا کرد

خلق را زان نمونه شیدا کرد

۱۳۹

هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت

جا در و هفت ماه روی گرفت

۱۴۰

هر یکی هم به رنگ مسکن خویش

جامه را رنگ داده بر تن خویش

۱۴۱

چون شد اسباب هفت خانه تمام

باز گفتند قصه با بهرام

۱۴۲

کانچه نعمان کاردان آراست

زاد می زادگان نیاید راست

۱۴۳

شاه کاین مژدهٔ نشاط شنود

میل طبعش عنان ز دست ربود

۱۴۴

چون رسید اندران خجسته سواد

گشت بر لاله کرد و بر شمشاد

۱۴۵

بوی گلهاش مغز پرور گشت

مغزش از بوی گل معطر گشت

۱۴۶

بیشتر شد به بوستان فراخ

میوه بر میوه دید شاخ به شاخ

۱۴۷

چون درامد به کار خانه نو

دید هر سو نگار خانه نو

۱۴۸

جنتی بر ز جور زیبا دید

جان ز نظاره ناشکیبا دید

۱۴۹

مجلسی یافت پر ز نعمت و کام

با حریفان نو نوشت به جام

۱۵۰

آن چنان شد به روی خوبان شاد

کش ز عیش گذشته نامد یاد

۱۵۱

خواند نعمان کاردان را پیش

بخششی کردش از نهایت بیش

۱۵۲

آفرین گفت بر چنان رائی

که بر آراست آن چنان جائی

۱۵۳

روز شنبه که باد مشک انگیز

شد به دامان صبح غالیه بیز

۱۵۴

شه به گنبد سرای مشکین شد

خانه زو همچو نافه چین شد

۱۵۵

ماه هند و نژاد رومی چهر

خاست از خوابگاه ناز به مهر

۱۵۶

کرد چون ساقیان برعنائی

نقل ریزی و مجلس آرائی

۱۵۷

ز اول بامداد تا گه شام

عشرت و عیش بود و باده و جام

۱۵۸

شه ز مستی نمود رغبت خواب

هم ز گل مست بود و هم ز شراب

۱۵۹

جانش از ذوق بوسه مفتون بود

مستی نقلش از می افزون بود

۱۶۰

زان پری پیکر بهشتی وش

خواست کافسانهٔ سراید خوش

۱۶۱

گفت وقتی به روزگار نخست

بود شاهی به شهر یاری چست

۱۶۲

در سر اندیب پایه تختش

قدم آدم افسر بختش

۱۶۳

هوسی بودش از دل افروزی

در چه کار دانش آموزی

۱۶۴

داشت پیوسته چون نکو رایان

میل با زیرکان دانایان

۱۶۵

سه پسر داشت هوشمند و جوان

هم توانگر به علم و هم بتوان

۱۶۶

خواند روزی نهانی از اغیار

هر یکی را جدا به پرسش کار

۱۶۷

گفت اول به اولین فرزند

که مرا شد بنفشه سرو بلند

۱۶۸

قرعه بر تست پادشاهی را

رونق ماه تا به ماهی را

۱۶۹

آن بنا نو کنی به داد و به جود

که جهان خوش بود خدا خشنود

۱۷۰

ناتوان را برفق پیش آئی

با توانا کنی توانائی

۱۷۱

به شبانی رمه نگهداری

گوسپند ان به گرگ نگذاری

۱۷۲

پور دانا به خاک سود کلاه

گفت جاوید باد دولت شاه

۱۷۳

تا توئی ملک بر کسی نه سزاست

بی تو خود زیستن ز بهر چراست

۱۷۴

مور با آنکه در سریر شود

کی سلیمان تخت گیر شود

۱۷۵

شه دران آزمایش کارش

چون پسنیده دید گفتارش

۱۷۶

در دلش صد هزار تحسین خواند

واشکارش به خشم بیرون راند

۱۷۷

خواند فرزند دومین را پیش

خاص کردش به آزمایش خویش

۱۷۸

با فسونگر زبان به افسون داد

ماجرای گذشته بیرون داد

۱۷۹

پسر زیرک از خردمندی

کرد پرسنده را زبان بندی

۱۸۰

گفت ما را به جان و بینائی

کردنی شد هر آنچه فرمائی

۱۸۱

لیک پیشت حدیث تاج و سریر

عیب باشد ز بنده عیب مگیر

۱۸۲

دیرمان تو که تا توئی بر جای

دیگری کی نهد به مسند پای

۱۸۳

وان زمان کاین زمانه گذران

با تو نیز آن کند که با دگران

۱۸۴

مهتری هست آخر از من خرد

بار سر جز به دوش نتوان برد

۱۸۵

شاه زو هم گره در ابرو کرد

وز حضور خودش به یک سو کرد

۱۸۶

روی در خرد کاردان آورد

خرده‌ای باز در میان آورد

۱۸۷

داد پاسخ جوان کارشناس

که ز طفلان نکو نیاید پاس

۱۸۸

شاه چون دید کان سه گوهر پاک

می‌شناسند گوهر از خاشاک

۱۸۹

شادمان شد ز بخت فرخ خویش

سود بر خاک بندگی رخ خویش

۱۹۰

لیکن از پیش بینی و پی غور

با جگر گوشگان شد اندر شور

۱۹۱

داد فرمان که هر سه بدر منیر

پیش گیرنده ره ز پیش سریر

۱۹۲

تا حد ملک شهریار بود

هر که ماند گناهکار بود

۱۹۳

زین سخن هر سه تن ز جای شدند

توشه بستند و ره گرای شدند

۱۹۴

ره نوشتند بی شکیب و سکون

تا شدند از دیارشان بیرون

۱۹۵

در رسیدند تا به اقلیمی

که از آن بود ملکشان نیمی

۱۹۶

روزی از گردش ستاره و ماه

می نوشتند سوی شهری راه

۱۹۷

تا که از پیش زنگی چون قیر

تک زنان سویشان گذشت چو نیر

۱۹۸

گفت کای رهروان زیبا روی

شتری دید کس روان زین سوی

۱۹۹

زان سه برنا یکی زبان بگشاد

نقش نادیده را روان بگشاد

۲۰۰

گفت کان گمشده که رفت از دست

یک طرف کور هست گفتا هست

۲۰۱

دومین باز کرد لب خندان

گفت او را کمست یک دندان

۲۰۲

سومین هوشمند با تمیز

گفت یک پای لنگ دارد نیز

۲۰۳

گفت چون راست شد نشانی او

بایدم ره به هم عنانی او

۲۰۴

باز گفتند هر یکیش جواب

که همین راه گیر و رو بشتاب

۲۰۵

مرد پوینده راه پیش گرفت

رفت و دنبال کار خویش گرفت

۲۰۶

آن جوانان براه گام به گام

می نمودند نرم نرم خرام

۲۰۷

تا زمانیکه گرم گشت سپهر

موج آتش فشاند چشمه مهر

۲۰۸

زیر عالی درخت انبه شاخ

کش دو پرتاب بود سایه فراخ

۲۰۹

در رسیدند رنجدیده ز راه

میل کردن سوی آب و گیاه

۲۱۰

چشمه دیدند دست و پا شستند

بر گل و سبزه خوابگه جستند

۲۱۱

چون ز یاد خوش درونه نواز

نرگس مستشان شد اندر ناز

۲۱۲

ساربان باز در رسید چو باد

با زبانی چو خنجر پولاد

۲۱۳

گفت این سوی تا بیک فرسنگ

پایم از تاختن نداشت درنگ

۲۱۴

دیده گردی از آن رمیده ندید

گرد چه بود که آفریده ندید

۲۱۵

گفت ازیشان یکی که بشنو گفت

هر چه دیدیم چون توانش نهفت

۲۱۶

هست بارش دو سوی رویاروی

روغن این سوی و انگبین آن سوی

۲۱۷

دومین کرد روی کار بر او

هست گفتا زنی سوار بر او

۲۱۸

سومین گفت زن گرانبار است

وز گرانیش کار دشوارست

۲۱۹

ساربان زانهمه نشان درست

گرد شک را ز پیش خاطر شست

۲۲۰

آگهی چون نداشت از فن شان

چنگ در زد سبک بدامنشان

۲۲۱

زان نفیر و فغان کزو برخاست

گرد گشتند خلق از چپ و راست

۲۲۲

تا نهایت بران قرار افتاد

که بباید شدن چو کار افتاد

۲۲۳

ملک عهد را خبر کردن

راه انصاف را نظر کردن

۲۲۴

ساربان ماجرای حال که بود

وانهمه پاسخ و سوال که بود

۲۲۵

گفت اول دعای دولت شاه

که بمان تا بود سپید و سیاه

۲۲۶

ماسه بر نامسافریم و غریب

در تک و پویه زاری و خورد نصیب

۲۲۷

می‌بریدیم ره ز گرش دهر

نارسیدیم بر در این شهر

۲۲۸

او شتر جست و ما به لابه و لاغ

تازه کردیم نقش او را داغ

۲۲۹

شد ملک گرم از این حکایت و گفت

کانچه پیداست چون توانش نهفت

۲۳۰

برده را بازده بهانه مکن

خویشتن را به بد نشانه مکن

۲۳۱

این سخن گفت و چون ستمکاران

بندشان کرد چون گنهکاران

۲۳۲

آن جوانان نغز با فرهنگ

سوی زندان شدند با دل تنگ

۲۳۳

شتر یاوه گشته با همه ساز

بر در ساربان رسید فراز

۲۳۴

مردی آمد که در فلان کهسار

بر درختیش مانده بود مهار

۲۳۵

من بران سو شدم بخار کشی

دیدم و کردمش مهار کشی

۲۳۶

زن که بالاش بود گفت نشان

تا من آوردمش بر تو کشان

۲۳۷

ساربان دادش آنچه واجب بود

بس به سوی ملک روان شد زود

۲۳۸

گفت باشد که من ز دولت شاه

یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه

۲۳۹

شتر و هر چه بود بار بر او

وان عروسی که بد سوار براو

۲۴۰

شه نظر سوی عدل فرماید

بندیان را ز بند بگشاید

۲۴۱

شه ز آزار به گناهی چند

از جگر بر کشید آهی چند

۲۴۲

خواندشان با هزار خجلت و شرم

نرم دل کردشان به پرسش نرم

۲۴۳

وانگهی دادشان ز بند خلاص

خلعتی داد هر یکی را خاص

۲۴۴

پس بپرسیدشان که قصه خویش

باز پاید نمودن از کم و بیش

۲۴۵

کانچه مردم ندید پیکر او

چون نشانی دهد ز جوهر او

۲۴۶

ماجرا گرد رست باشد و راست

خواسته بی کران دهم بی خواست

۲۴۷

ور کم و بیش در میان آید

سر شمشیر در زبان آید

۲۴۸

پس یکی زان سه تن زبان بگشاد

گفت بادی همیشه خرم و شاد

۲۴۹

من که کوریش را نشان گفتم

بینشم ره نمود زان گفتم

۲۵۰

همه یک سوی دیدم اندر راه

خوردنش از درخت و خاره گیاه

۲۵۱

دومین گفت کز ره فرهنگ

من بیک پای ازانش گفتم لنگ

۲۵۲

کانچنان دیدمش براه نشان

که به یک پای رفته بود کشان

۲۵۳

برگ و شاخی که خورد کرده او

دیدم افتاده نمی خورد او

۲۵۴

هر چه ناخورده می نمود در او

برگ یک یک درست بود در او

۲۵۵

شاه گفتا که آن سه چیز نخست

هر چه گفتید راست بود و درست

۲۵۶

سه دیگر بدانش و تمیز

روشن وراست گفت باید نیز

۲۵۷

بازیکتن زبان راز گشاد

وانچه درپرده بود باز گشاد

۲۵۸

گفت کاول دمی که از من رفت

ماجرا ز انگبین و روغن رفت

۲۵۹

وان چنان بد که در خس و خاشاک

دیدم آلایشی چکیده به خاک

۲۶۰

مگس افکنده بود یک سو شور

سوی دیگر قطار لشکر مور

۲۶۱

هر چه در وی دوید مور به جهد

حکم کردم که روغن است نه شهد

۲۶۲

وانچه سویش مگس نمود هجوم

به فراست شد انگبین معلوم

۲۶۳

آن چنان دیدمش که گشت یقین

اثر زانو شتر به زمین

۲۶۴

گشت پیدا ز پهلوی زانو

نقش نعلین‌های کدبانو

۲۶۵

گفت سوم که رای من بنهفت

زان سبب حامل و گرانش گفت

۲۶۶

کاندران جای کان جمازه نشین

بر جمازه سوار شد ز زمین

۲۶۷

گفتم این حامل گرانبار است

کزمین خاستنش دشوار است

۲۶۸

شاه کز هر سه تن شنید جواب

بنده شد زان فراستی به صواب

۲۶۹

هر یکی را به صد نوا و نواخت

ساخت برگی چنان که باید ساخت

۲۷۰

زان نمو دارد ور بینی‌شان

کرد رغبت به همنشینی‌شان

۲۷۱

منزلی دادشان درون سرای

تا بود نزدشان به خلوت جای

۲۷۲

دل چو گشتیش فارغ از همه کار

تازه کردی نشاط را بازار

۲۷۳

با حریفان تو و به تنهائی

باده خوردی به مجلس آرائی

۲۷۴

گوش کردی دم نهانی شان

بهره جستی ز کاردانی‌شان

۲۷۵

آنگهی گفت جمله را خندان

کافرین بر شما خردمندان

۲۷۶

با شما دوستان با تمیز

یافتم بهره‌مندی از همه چیز

۲۷۷

با شما عیش موجب هنر است

هر چه پیش است سود بیشتر است

۲۷۸

لیک گردندهٔ جهان پیمای

نتوان بند کرد در یک جای

۲۷۹

ازین نمط خواست عذرها بسیار

بس بهر یک سپرد صد دینار

۲۸۰

هر سه از بخت شادمانهٔ خویش

ره گرفتند سوی خانه خویش ...

تصاویر و صوت

خمسه امیرخسرو دهلوی (شیرین و خسرو، مطلع الانوار، هشت بهشت، مجنون و لیلی، آئینه اسکندری) از روی نسخه‌های چاپ انستیتوی خاورشناسی شوروی - امیرخسرو دهلوی - تصویر ۵۷۸

نظرات

user_image
many
۱۳۹۲/۰۱/۲۴ - ۱۱:۰۳:۰۱
بیت زیر هم از نظر معنا و هم از نظر وزن عروضی ناساز می باشد :گشت همراه شیر گیری شاهنازند راه آوان زان راهبگمان من بهتر است نوشته شود :گشت همراه شیر گیری شاهتازند راه آهوان زان راه
user_image
many
۱۳۹۲/۰۱/۲۴ - ۱۱:۵۲:۵۱
بین زیر نیز هم از دید معنایی هم از دید عروضی نادرست می نماید: می‌بریدیم ره ز گرش دهر نارسیدیم بر در این شهربهرت است چنین نوشته شود:می‌بریدیم ره ز گردش دهر تارسیدیم بر در این شهر
user_image
عباس پالاش
۱۳۹۴/۰۹/۰۷ - ۱۶:۵۸:۱۰
بیت نهمسخن آن به که بعد حمد خدای / بود از نعمت خواجهٔ دو سرایدر مصرع دومنعت به اشتباه نعمت نوشته شدههم وزن دچار اشکال می‌شود و هم معنامنظور این است که بعد از ستایش پروردگار نوبت مدح و ستایش پیامبر اسلام است