امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

بخش ۳

۱

بدو گفت کاری ز رای بلند

توقع همین باشد از هوشمند

۲

ولیکن مراد من این بود و بس

که یک چند با تو برارم نفس

۳

ز داناییت بهرهٔ پر برم

ز دریا صدف وز صدف در برم

۴

چو تو داشتی صحبت از ما دریغ

تواضع ز تو نیست ما را دریغ

۵

گر از زحمت ما نیایی ستوه

کنون پنجهٔ ما و دامان کوه

۶

طریقی نما از خبر داشتن

که بتوانم این بار برداشتن

۷

بخشنودی کرد گارم درار

که خشنود باد از تو هم کردگار

۸

حکیم از چنان خواهش زیر کان

برون جست روشن چو تیر از کمان

۹

به پوز شکری گفت کای کدخدای

ترا راست گویم به فرهنگ ورای

۱۰

نخست آنچه فرض است بر شهریار

همان شد کز ایزد بود ترس کار

۱۱

بهر شادمانی و تیمارها

به یزدان حوالت کند کارها

۱۲

به نیرنگ این پنج روزه خیال

که نادان نهد نام او ملک و مال

۱۳

نیندازد اندر سر آن باد را

که زد لطمه فرعون و شداد را

۱۴

چو دادت خدا آنچه داری به دست

خدا را پرست و مشو خودپرست

۱۵

بهر کار ازان کس طلب یاوری

که دارد نهان باخدا داوری

۱۶

شهی کو خود از شرب می شد خراب

ازو کی عمارت شود خاک و آب

۱۷

کسی از خود آگه نباشد دمش

چه آگاهی از جمله عالمش

۱۸

نگویم که خم خانه را بند کن

به نان پاره معده خرسند کن

۱۹

ولیکن چنان خور گرت درخورد

که تو می‌خوری نی ترا می‌خورد

۲۰

چو خواب ایدت بر سر تخت خود

بیاموز بیداری از بخت خود

۲۱

تو بیدار باش اشکار و نهان

که از پاست آباد خسبد جهان

۲۲

بخسب و به خواب جوانی مخسب

وگر خود توان تا توانی مخسب

۲۳

بدان شان شو از کینه ور کینه خواه

که نی تیغ رنجه شود نه سپاه

۲۴

به مشت اندرون تیغ را جای کن

ولی رای را کار فرمای کن

۲۵

مکش سر ز رایی که بخرد زند

که پیل حرون بر صف خود زند

۲۶

ورت دل ز یزدان بود زورمند

نه نیز محتاج رای بلند

۲۷

چو قادر شدی چیره را ریز خون

مزن دشنه را بستگان زبون

۲۸

به تیمار خدمتگران کن بسیچ

زبد خدمتان نیز دامن مپیچ

۲۹

سپهدار باید خداونت تخت

که بی‌برگ برکنده باشد درخت

۳۰

متاع جهان است باد روان

گره بر زدن باد را چون توان

۳۱

گر امروز نبود ز فردا هراس

چه نیکو ترا دولت بی قیاس

۳۲

دد و دام کافزون و کم می‌دوند

به مزدوری یک شکم می دوند

۳۳

ندارد به جز آدمی این شمار

که یک تن دهد طعمهٔ صد هزار

۳۴

دم صبح کاذب بود زود میر

ولی صبح صادق شد آفاق گیر

۳۵

کسی کن زبر دست بر زیر دست

کن در زیر دستان نیارد شکست

۳۶

به انصاف نه سکهٔ دادها

ستم را بیند از بنیادها

۳۷

چه رانی ز داد فریدون سخن

تو نو باش گر شد فریدون کهن

۳۸

به عهد خود آن نغز به کایستی

که در عهدهٔ دیگران نیستی

۳۹

منه بر بدی کارها را اساس

که کس گاه نفرین نگوید سپاس

۴۰

کسی کو بزرگ است کارش بزرگ

به هر پایه باشد شمارش بزرگ

۴۱

چو کردی درخت از پی میوه پست

جز آن میوه دیگر نیاید بدست

۴۲

یکی را از ان کرد یزدان بلند

که باشند ازو دیگران بی گزند

۴۳

پیچ از ستم دست بیچارگان

ستم کن ولی بر ستمگارکان

۴۴

برون کن ز پای کسی خار خویش

که نتواندت گفتن آزار خویش

۴۵

حذر کن ز تیری که آن بد زنی

به غیری گشایی و بر خود زنی

۴۶

گر از آهنین قلعه داری پناه

مباش ایمن از ناوک دادخواه

۴۷

نمانند در ملک و دولت دراز

مگر زور مندان عاجر نواز

۴۸

بدانگونه کن گرد گیتی خرام

که دریا بی اسرار گیتی تمام

۴۹

نگارندهٔ لوح این داستان

چنین راست کرد از خط راستان

۵۰

که چون فتح اسکندر چیره دست

در آورده گردن کشان را شکست

۵۱

به فیروزی آفاق را کرد رام

به شمشیر بگرفت عالم تمام

۵۲

چو از ربع مسکون بپرداخت کار

تمنای دریاش گشت آشکار

۵۳

برون برد ازین خطه خاک بخش

به دریای مغرب رسانید رخش

۵۴

جهان دیدگان را طلب کرد پیش

سخن گفت ز اندازهٔ کار خویش

۵۵

که چون من به نیروی یزدان پاک

قوی دست گشتم برین نطع خاک

۵۶

بگوی زمین دست بردم به پیش

به چوگان همت کشیدم به خویش

۵۷

نماند از بساط زمین، هیچ جای

که نسپرد شبرنگ من زیر پای

۵۸

کنونم چنان در دل آمد هوس

که در جویم از قعر دریا و بس

۵۹

نشینم به اب اندرون چند گاه

کنم در عجب‌های دریا نگاه

۶۰

بباید ز همت مدد خواستن

طلسمی به حکمت بر آراستن

۶۱

بدانش ز صافی ترین جوهری

مصفا بر انگیختن پیکری

۶۲

گه دروی کند چون نشیننده جای

جهان بیند از جام گیتی نمای

۶۳

حکیمان به فرمان شاه جهان

به پوزش گری تازه گردندشان

۶۴

بزرگان نهادند بر خاک سر

ستایش گرفتند بر تاجور

۶۵

که ای خاک بوس جناب تو بخت

ز پای تو نیروی بازوی تخت

۶۶

دو نوبت گرفتن سراسر زمین

نه باشد در اندازهٔ آدمین

۶۷

بدین بس کن وزین زیادت مپوی

همه آرزو را نهایت مجوی

۶۸

ز دریا کسی دید غواص کور

که گوهر برون آرد از آب شور

۶۹

اگر ماهی آرد به خشکی شتاب

به جان کندن افتد چو مردم در آب

۷۰

مکن آتش و بار خود را فزون

که خاکی نگنجد به آب اندرون

۷۱

سکندر به پاسخ زبان بر گشاد

ز درج دهن کان گوهر گشاد

۷۲

که اقبال چون گشت هم پشت من

کلید جهان داد در مشت من

۷۳

بسی پی فشردم به جویندگی

که شویم لب از چشمه زندگی

۷۴

سرانجام من چون ببایست مرد

زمانه بدان آبخور ره نبرد

۷۵

به روزی توان باده زین طاس خورد

که اسکندرش جست، الیاس خورد

۷۶

گرم جاودان کردی ایزد برات

نماندی لبم تشنه ز آب حیات

۷۷

چو بر مرگ من بود تقدیر غیب

ز محرومی آب حیوان چه عیب

۷۸

چو مردم ندارد گریز از هلاک

چه در قعر دریا چه بر روی خاک

۷۹

نیابم ازین پند بیهوده تنگ

که از موج دریا نترسد نهنگ

۸۰

چو دانندگان را یقین گشت حال

که در مغز شه محکم است این خیال

۸۱

زند از ضمیر خردمند خویش

نفس بر مزاج خداوند خویش

۸۲

سکندر چو بشنید گفتارشان

نوازشگری کرد بسیارشان

۸۳

به بخشش در گنج را باز کرد

زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد

۸۴

به فرمان فرمانده روزگار

ارسطوی دانا در آمد به کار

۸۵

به فرمود کاسباب کشتی کنند

نشیننده راز و بهشتی کنند

۸۶

هنرپیشگان پیشه برداشتند

نمودند هرچ از هنر داشتند

۸۷

کشیدند کشتی به دریا کنار

به سال کم و بیش پیش از هزار

۸۸

اساسی که بر آب داند ستاد

شتابنده کوهی ز آسیب باد

۸۹

چو شد جمله اسباب کشتی تمام

شتابنده شد شاه دریا خرام

۹۰

ز آب از نمایان دریا پژوه

طلب کرد هشیاری از هر گروه

۹۱

به فرمود تا پیشوایان تخت

ز صحرا به دریا کشیدند رخت

۹۲

چهل ساله ترتیب راه دراز

که باشد بدان آدمی را نیاز

۹۳

ز حیوان و از مردم و از گیا

اگر شیر مرغ است اگر کیمیا

۹۴

خبر کش بسی مرغ کردون گرای

سبق بر ده ز اندیشهٔ تیز پای

۹۵

کزیشان همه سه عقاب سیاه

که روزی شتابنده یک ماهه راه

۹۶

سه سال تمام آنچه پرداختند

سه ماهش به کشتی در انداختند

۹۷

کسی را که دید از تردد خلاص

به همراهی خویشتن کرد خاص

۹۸

گراینده را سوی دریای شور

به رغبت روان کرد بر راه دور

۹۹

به فارغ دلی زان بهشتی سواد

توکل کنان پا به کشتی نهاد

۱۰۰

چپ و راستش خضر و الیاس هم

پس و پیش ارسطو بلیناس هم

۱۰۱

فلاطون و دانندگان دگر

به همراهی خاص بسته کمر

۱۰۲

بجنبید کشتی از آسیب موج

بر امد سر باد بانها به اوج

۱۰۳

چو رفتند زانگونه با رود و جام

به دریا درون پنج ساله تمام

۱۰۴

به جایی رسیدند لرزان چو بید

که باز آمدن را نباشد امید

۱۰۵

چو هر کس دران حال بی چارگی

به حیرت فرو ماند یک بارگی

۱۰۶

کسانی کز ایزد خبر داشتند

نیایش کنان دست برداشتند

۱۰۷

چو دادند قفل دعا را کلید

کلید در چاره آمد پدید

۱۰۸

شبانگه که برقع برافگنده ماه

بپوشید گیتی حریر سیاه

۱۰۹

که در گوشهٔ خلوتش ناگهان

سروشی پدیدار گشت از نهان

۱۱۰

جوانی به کردار سرو بلند

رخ فرخ و پیکر ارجمند

۱۱۱

فرشته ولیکن به شکل آدمی

نه مردم ولی صورت مردمی

۱۱۲

جمالی که نتوان نظر کرد دور

ز سیمای پاکش همی ریخت نور

۱۱۳

برو تازگی کرد شه را سلام

شهش داد پاسخ به عذر تمام

۱۱۴

بدو گفت کای سر به سر نور پاک

تنت دور ز آلایش آب و خاک

۱۱۵

فرشته که گویند ما ناتویی

که مردم نباشد بدین نیکویی

۱۱۶

وگر مردمی چون درون آمدی؟

که مردم ندیدت که چون آمدی؟

۱۱۷

سروش خجسته سخن در گرفت

ز راز نهان پرده را بر گرفت

۱۱۸

گر آسایشی خواهی از روزگار

جمال عزیزان غنیمت شمار

۱۱۹

دل از روی هم صحبتان شاد کن

به نقل و به می مجلس آباد کن

۱۲۰

به جمعیت دوستان روی نه

پراکندگی را به یک سوی نه

۱۲۱

به دوری مکوش ار چه بدخوست یار

که دوری خود افتد سرانجام کار

۱۲۲

چو لابد جدائیست از بعد زیست

به عمدا جدا زیستن ابر چیست

۱۲۳

گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست

کنون رفته را باز جستن خطاست

۱۲۴

بزرگان پس رفته نشتافتند

که بسیار جستند و کم یافتند

۱۲۵

نه بعد از شدن باز گردد زمان

نه تیری که بیرون پرید از کمان

۱۲۶

کجا بودی ای مرغ فرخنده پی

چه داری خبر زان حریفان می؟

۱۲۷

به شادی کجا می‌گذارند گام

سفر تا چه جایست و منزل کدام؟

۱۲۸

کجا روز راحت فزون می‌کنند؟

شب آسایش خواب چون میکنند؟

۱۲۹

به عیش و طرب هم عنان که‌اند؟

به ریحان و می مهمان که‌اند؟

۱۳۰

کدام آب دیده است در جویشان

دل ما چگونه است پهلوی‌شان

۱۳۱

فغان زان حریفان صحبت گسل

که یک ره ز ما بر گرفتند دل

۱۳۲

بگفتا که گر پرسی از من صواب

سروشم ز یزدان موکل بر آب

۱۳۳

چو در سختی افتاد کار شما

به من داد غیب اختیار شما

۱۳۴

میندیش ازین پس ز دریای ژرف

که دادت قضا دستگاه شگرفت

۱۳۵

درین پرده کاندیشهٔ کار تست

درون رو که یزدان نگهدار تست

۱۳۶

منت همره و ایزدت رهنمای

که بنماید و بازت آرد به جای

۱۳۷

به فرمود فرمانده روم و زنگ

که در جنبش کشتی آید درنگ

۱۳۸

فگندند هر سوی لنگر در آب

فرو شد سر بادبانها به خواب

۱۳۹

سکندر بر آهنگ کاری که داشت

برو ریخت از دل شماری که داشت

۱۴۰

به دستور دانا که در کار بود

وصیت نمود آنچه ناچار بود

۱۴۱

که ما را هوسهای ناسودمند

ز راه سلامت چو یک سو فگند

۱۴۲

سزد گر شما را ز من فتنه جوی

ز بهر سلامت بتابید روی

۱۴۳

چو من زیر دریا کنم جای خویش

به کام نهنگان نهم پای خویش

۱۴۴

به امید جان بخش گیتی پناه

مرا تا به صد روز بینند راه

۱۴۵

گر آیم برون زین ره پر هراس

شناسم حق مردم حق شناس

۱۴۶

وگر باشد آسیبی از روزگار

قضا را به یک چون من صد هزار

۱۴۷

شما جانب خانه گردید باز

من و قعر دریا و راه دراز

۱۴۸

چو شه را دل آسود زان بسته عهد

برایین مهدی درآمد به مهد

۱۴۹

بیاورد آن شیشه را بعد از ان

نشست اندران شاه عالی مکان

۱۵۰

چو شیشه معلق شد اندر طناب

برآبش نهادند همچون حباب

۱۵۱

شکنج رسن‌ها گشادند باز

اجل را سپردند رشته دراز

۱۵۲

سکندر به مهد اندرون ترسناک

چه باشد به دریا یکی مشت خاک

۱۵۳

سروشش بپرسید کای نیک بخت

چه بودت رها کردن تاج و تخت

۱۵۴

جهاندار گفت ای مبارک نفس

نماند خرد چون دراید هوس

۱۵۵

نیوشندهٔ آسمانی سرشت

شد از تازه روی چو باغ بهشت

۱۵۶

گشاد ابرو از روی خورشید وش

به پاسخ دل شاه را کرد خوش

۱۵۷

که دل را فراهم کن ای سرفراز

که بردارد این رنجها را دراز

۱۵۸

کنون باز کن دیدهٔ پیش بین

تمنای اندیشهٔ خویش بین

۱۵۹

بگفت این و برداشت بانگ بلند

که زلزال در قعر دریا فگند

۱۶۰

میانجی دران معرض عمرگاه

چو شکل دگر دید سیمای شاه

۱۶۱

بخندید در پردهٔ کردش سوال

که چون دیدی این پرده پر خیال؟

۱۶۲

بخاطر هنوز این تمنا کنی

کزین گونه لختی تماشا کنی

۱۶۳

شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس

هراسی که بودست جای هراس

۱۶۴

هم از عاجزی پشت را خم نکرد

ز نیروی دل ذره‌ای کم نکرد

۱۶۵

بدو گفت کای بر نهان پرده‌دار

درین پرده دیگر چه داری بیار

۱۶۶

به پاسخ سروش پسندیده گفت

که دانسته را بر تو نتوان گفت

۱۶۷

چنین روشنم گشت ز الهام غیب

کت از نقد هستی نهی گشت جیب

۱۶۸

سبک شو که جای گرانیت نیست

زمانی فزون زندگانیست نیست

۱۶۹

تو با آنکه دیدی عجبها بسی

من از تو ندیدم عجبتر کسی

۱۷۰

وگر باشدت زین عجبتر نیاز

یکی دنده بر بند و بگشای بار

۱۷۱

ملک گوش بر گفت همدم نهاد

بفرمان او دیده بر هم نهاد

۱۷۲

چو بگشاد چشم و چش و راست دید

همان دید چشمش که می خواست دید

۱۷۳

چو دیده شگفته بهاری بر آب

برون جست از برج چون آفتاب

۱۷۴

چو الیاس و خضر آگهی یافتند

سوی مونس خویش بشتافتند

۱۷۵

کشیدند قارو ره را بر زیر

نه قار و ره بان کان یاقوت و زر

۱۷۶

متاعی که در درج گنجینه بود

مصور خیالی در آیینه بود

۱۷۷

چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ

برامد چو یوسف ز زندان تنگ

۱۷۸

گرامی تنش باز مانده ز زور

نمک وار بگداخته ز آب شور

۱۷۹

سکندر که گیتی خداوند بود

به هم صحبتان دیر پیوند بود

۱۸۰

چو هنگام رفتن فراز آمدش

به دیدار خویشان نیاز آمدش

۱۸۱

ازان مژدهٔ خوش که دادش سروش

سرشکش ز شادی برامد به جوش

۱۸۲

به فرمان فرمانروای جهان

روان گشت کشتی ز جای چنان

۱۸۳

دوم روز کز چرخ در گشت روز

نگون گشت خورشید گیتی فروز

۱۸۴

شتابنده کشتی بهرسو قطار

که پیدا شد از دور دریا کنار

۱۸۵

فرومانده بینندهٔ رهگرای

به حیرت دران کار حیرت فزای

۱۸۶

که راهی بران دوری دیر باز

چگونه برین زودی آیند باز

۱۸۷

همه کس دری از تعجب گشاد

مگر پاک دینان پاک اعتقاد

۱۸۸

چو دیدند صحرا نشینان ز دور

درفشان درفش سکندر ز دور

۱۸۹

ز هر جانبی آدمی خیل خیل

شتابنده شده سوی دریا چو سیل

۱۹۰

ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز

کرانه چو دریا درامد به لرز

۱۹۱

سکندر چو بر شط دریا رسید

خروش سپه بر ثریا رسید

۱۹۲

چو آسوده گشتند لختی ز جوش

در امد به سرهای شوریده هوش

۱۹۳

جهاندار منزل به خرگاه جست

ز صحرا سوی بارگه راه جست

۱۹۴

به فرمود کز خاصگان سرای

به جز خاصگان کس نماند به جای

۱۹۵

چنین گفت با پیشوایان کار

که ما را دگر گونه شد روزگار

۱۹۶

نگون می شود کوکب تابناک

فرو می‌رود آفتابم به خاک

۱۹۷

مرا در سه تدبیر یاری کنید

درین هر سه کار استواری کنید

۱۹۸

نخستین وصیت درین داوری

به فرزند خود بایدم یاوری

۱۹۹

که در قصر من اوست رخشنده باغ

هم از گوهر من فروزد چراغ

۲۰۰

دوم آنکه بر عزم صحرای راز

چو در مهد عصمت کنم پا دراز

۲۰۱

دراندم که غلطم به صندوق پست

ز صندوق بیرون کنندم دو دست

۲۰۲

که تا چون به خانه گرایم ز راه

کند هر که بیند به حیرت نگاه

۲۰۳

که چون من ولایت ستانی شگرفت

ز نطع زمین تا به دریای ژرف

۲۰۴

ز چندین زر و گوهر بی شمار

نهی دست رفتم سرانجام کار

۲۰۵

سوم آنکه چون نوبت آن شود

که تن در دل خاک مهمان شود

۲۰۶

در اسکندریه که جای من است

بنا کرده رسم و رای من است

۲۰۷

گرایندم از تخت زر در مغاک

ودیعت سپارند خاکی به خاک

۲۰۸

دو سه روز در زندگی داشت بهر

همی زد نفس با بزرگان دهر

۲۰۹

چو با استواران قوی کرد عهد

ز ایوان خاکی برون برد مهد

۲۱۰

نهان گشت خورشیدش اندر نقاب

فرو ریخت چشمش به زندان خواب

۲۱۱

جریده کشایان تاریخ ساز

به چندین نمط بسته‌اند این طراز

۲۱۲

چو کردم بهر نامهٔ باز جست

چنان بود نزدیک بعضی درست

۲۱۳

که رخشنده خورشید گیتی خرام

برامد ز روم و فرو شد به شام

۲۱۴

گروهی دگر کرده‌اند اتفاق

که در حد بابل شد از خویش طاق

۲۱۵

اگر دانشی داری ای نیک رای

یکی گرد اندیشه خود گرای

۲۱۶

نگه کن درین چرخ دولاب گرد

که چون هر زمان می برد آب مرد

۲۱۷

چه دلها کز آسیب غم کرد خورد

چه سرها که در خاک خواری سپرد

۲۱۸

کسی این ماجرا زو نپرسید باز

کزین ره نوشتن چه داری نیاز

۲۱۹

چه شکل است کاین دور ظلمات و نور

ز گردندگی نیست یک لحظه دور

۲۲۰

رواقی برآورد از خاک و آب

چو شد ساخته باز گردد خراب

۲۲۱

یکی باز کن پرده زین خاک زرد

که دیبای چینی بینی اندر نورد

۲۲۲

هر آن لاله و گل که در گلشنی است

بناگوش و رخسار سیمین تنی است

۲۲۳

بسا دیده کز سرمه آزاد گشت

که ناگه ز خاک سیه باد گشت

۲۲۴

بسا در که گم شد درین خاک پست

که از خاک جز خاک نامد بدست

۲۲۵

بسا تن که او بار صندل نبرد

که در زیر انبار گل شد چو مرد

۲۲۶

بنایی کسی از گل براری بر آب

بسی بر نیامد که گردد خراب

۲۲۷

چو در کیسه مردم این نقد خاص

ز تاراج دزدان ندارد خلاص

۲۲۸

بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ

که جز نام نیکو بدانیم هیچ

۲۲۹

به معشوق یک شب چه باشیم شاد

که مهمان غیری شود بامداد

۲۳۰

مکن میل این خاک چون ناکسان

که پیوند او نیست جز با خسان

۲۳۱

مباش از نوای فلک نا شکیب

که چشمش چو هندوست آهو فریب

۲۳۲

شنیدم که لقمان دانش پژوه

که آمد ز بس زندگانی به ستوه

۲۳۳

دران عمر کز نه صد افزونش بود

قد از حجره یک نیمه بیرونش بود

۲۳۴

عمارت نکرد آن قدر در خراب

که ایمن بود ز ابرو از آفتاب

۲۳۵

فراوانش گفتند برنا و پیر

که هر دم ز مسکن ندارد گزیر

۲۳۶

بگفتا که از بهر اندک نزول

نشاید شدن میهمان فضول

۲۳۷

چو در خانه مهمان فضولی کند

دل میزبان زو ملولی کند

۲۳۸

اساسی چه باید به عیوق برد

که فردا به بیگانه خواهی سپرد

تصاویر و صوت

خمسه امیرخسرو دهلوی (شیرین و خسرو، مطلع الانوار، هشت بهشت، مجنون و لیلی، آئینه اسکندری) از روی نسخه‌های چاپ انستیتوی خاورشناسی شوروی - امیرخسرو دهلوی - تصویر ۲۴۴

نظرات

user_image
منصور محمدزاده
۱۳۸۹/۰۵/۱۳ - ۲۳:۱۳:۳۷
خواهشمند است اشکالات زیر را اصلاح فرمایید:1ـ این بیت را بدین صورت تصحیح فرمایید:ز داناییت بهره پر برمز دریا صدف وز صدف در برم2ـ این بیت را بدین صورت تصحیح فرمایید:مکش سر ز رایی که بخرد زندکه پیل حرون بر صف خود زند3ـ این بیت را بدین صورت تصحیح فرمایید:نماند از بساط زمین، هیچ جایکه نسپرد شبرنگ من زیر پای4ـ این بیت را بدین صورت تصحیح فرمایید:سکندر چو بشنید گفتارشاننوازشگری کرد بسیارشان5ـ این بیت را بدین صورت تصحیح فرمایید:ز حیوان و از مردم و از گیااگر شیر مرغ است اگر کیمیا6ـ این بیت را بدین صورت تصحیح فرمایید:هم از عاجزی پشت را خم نکردز نیروی دل ذره ای کم نکرد
پاسخ: با تشکر، موارد مطابق فرموده تصحیح شد.