
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۰۰۸
۱
لبش در شکر خنده جان می برد
شکیب از من ناتوان می برد
۲
پیاله به کف چون روان می شود
دل عاشقان را روان می برد
۳
کمر بسته در دل درون می رود
پس آنگاه جان از میان می برد
۴
چه شکل است این وه، که پیش حریف
همی بگذرد، دست و جان می برد
۵
گرم پرسد از بردن دل کسی
اشارت کنم کان جوان می برد
۶
سر زلف کاید همی بر لبش
نمک سوی هندوستان می برد
۷
نگارا، جگر پخته کردم که چشم
خیال ترا میهمان می برد
۸
شبی میهمان شو، ببین کارزوت
صبوری ز خسرو چسان می برد
نظرات